تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را