مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد