عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی