چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه