چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه