در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا