در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را