سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو