چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
داستانهایی که از شام خراب آوردهام
عالمی از صبر خود در اضطراب آوردهام
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
مرد آزاده حسین است که بود این هدفش
که شود کشته ولی زنده بماند شرفش
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را