سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
هرچند که رفتن تو غم داشت، عزیز!
در سینۀ تو عشق، حرم داشت عزیز
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را