بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم