عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
محمّدا به که مانی؟ محمّدا به چه مانی؟
«جهان و هر چه در او هست صورتاند و تو جانی»
آسمان ابریست، آیا ماه پیدا میشود؟
ماه پنهان است، آیا گاه پیدا میشود؟
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم