سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است