پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است