داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده