به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید