کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد