چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم