گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن