خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...