پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ