تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
هرچند، نامِ نیک، فراوان شنیدهایم
نامی، به با شکوهی زینب، ندیدهایم
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!