دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد