دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...