دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
یا علی! این کیست میآید شتابان سوی تو؟
با قدی رعنا و بازویی چنان بازوی تو؟