دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
در آن تاریک، دل میبُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بیهمتا
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
دنبال چهای؟ ای دل در دام ِ فریب!
از کربوبلا تو را همین نکته نصیب:
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد