او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده