بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود