تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود