او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد