شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

مردآفرینِ روزگار

خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان

زن مگو، مردآفرینِ روزگار
زن مگو، بِنتُ‌الجَلال، اُختُ‌الوقار

زن مگو، خاکِ درش نقش جبین
زن مگو، دست خدا در آستین

سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را

در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ «مهلاً مهلاً»اش، بر آسمان

کای سوار سرگران! کم کن شتاب
جان من لختی سبک‎‌تر زن رکاب

تا ببوسم آن رخِ دل‌جوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو...

پس زِ جان بر خواهر استقبال کرد
تا رُخش بوسد، الف را دال کرد

هم‌چو جانِ خود، در آغوشش کشید
این‌ سخن، آهسته بر گوشش کشید

کای عنان‌گیرِ من! آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟

پیش پای شوق، زنجیری مکن
راه عشق است این، عنان‌گیری مکن

با تو هستم جان خواهر! هم‌سفر!
تو به پا این راه کوبی، من به سر...

جانِ خواهر! در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن...