او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت