روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
چه گویمت که چها کرد در نبرد، حسین؟
فقط خداست که داند چهکار کرد حسین
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد