او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد