پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد