سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است