شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست