چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
چنان که دست گدایی شبانه میلرزد
دلم برای تو با هر بهانه میلرزد
میبارد از چشمهایم باران اشکی که نمنم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم شال بابا را نشد
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
ای تا همیشه مطلعالانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار