گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود