ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود