ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد