تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی