در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد