بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید