الا قرار دل و جانِ بیقرار ظهورت!
کدام جمعه بُوَد روز و روزگار ظهورت؟
تو ای تجلّی عصمت! ظهور خواهی کرد
به جام لاله، شراب طهور خواهی کرد
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست