رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز