پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد