او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
از زمین تا آسمان آه است میدانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است میدانی چرا؟
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد