پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...