ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست